باتو از دوران سختی کودکی حرف زنم
ازپدر ، از مادرم از زندگی
درسی از معرفت و آموزش
باید آموخت از این پیرغلامان
تازه چشمم به جهان وا شده بود
که شبی سرد وخموش
آتشی سرخ همه آرزو را در خود سوخت
ازپدر پایش را و برادر دستش
ودل مهربان مادرمان
مادرم خیاط بود
باسرسوزن ریز بد شکل خرجی خانه یمان می آورد
چشم او کم سو شد، بعد آن دیدن شکل آتش
که در آن می سوخت هرچه که خاطره بود
ومشقت، سختی ،
هرچه که کشیده بودند تا بسازند کلبه ای از معرفت
روزگار بس سخت شد
پدرم نالان است
ماشین او نیز سوخت
همگی در فکرند ، چه کنند تا بسازند از نو ، هرچه که سوخته شد در آتش
تازه من چند ماهم است
وشروع کرد مادر ، شب و روز با سوزن
تابدوزد خانه را از نو دوباره
وپدر نیز تمام هم وغمش این است
چه کند که بچه هایش ، پی بچه های دیگر ، سرشان بالا و دلها همه از شادی لبریز شود
شب و روز سختی کشیدند تا دوباره همه چیز آغاز گشت
مادرم تک دختر است و ندارد خواهر
تابگوید به او در درونش چه هست
وچه سخت است که اینگونه بود
روزگار هرچه که بود ، سخت و دشوار ، رنج بسیار ، غم واندوه
حال گذشته ونگاه مهربان پدرم که همه موی سیاهش سپید گردیده
پی فرزندان است ، هرکدام یک گوشه اند
چه شود سالی چند بار ، دور هم جمع شوند و بگویند و بخندند تا دل غمگینشان شاد شود
مادرم خسته شده ، بس کشیده رنج بسیار
درد زانو دهد آزارش
مادرم زیبا هست
مادرم را دوست دارم بیشتر از هرچه در این دنیا هست
اشک در چشمان من دریای خون گردیده است
کاش بودم در کنارش
درکنار پدرم
زندگی این است دگر
هیچ وقت هیچ کسی نیست بماند کنار دیگری
کاش می شد قدر مویی ذره ای جبران کنیم
آنچه آنها کشیدند به دوران بسیار
وخدا خود بیند
خود به آنها صفا بخشیده
چهره ها شان نور است
سربلند و سرفراز و مغرور
و خودش نیز نگهدار بود آنها را .
1387/10/29