ثبت یک خاطره تلخ پنج شنبه 24/09/90 بود که ساعت 7:30 حرکت کردم بیام سر کار. نمی دونم چرا از همون اول صبح پشت فرمون ماشین به فکر مرگ بودم و فکر رفتگان. شاید چون روز پنج شنبه بود طبق عادت به یادشون بودم ولی خوب خیلی فرق میکرد. به دفتر که رسیدم دیدم کسی نیومده بود و منم که قرار بود یک کار بانکی انجام بدم به سمت بانک ملت حرکت کردم . بانک خیلی شلوغ بود ،ناگزیر یه نوبت گرفتم و وایسادم تا نوبتم شه. تو همین فکرا بودم که موبایلم زنگ خورد ، حسینمون بود _جان حسین خان اول صبح زنگ زدی؟ _همین جوری زنگ زدم حالتو بپرسم . _چاکرتیم خبری نیست؟ _ نه تو چی؟ _منم هیچی . _گرگاگ زنگ نزدی؟ _نه چطور مگه؟ _ راستشو بخوای ننجون صغری مرده..... وای که چه لحظه ای بود. انگار که این صحنه رو دیده بودم . نا خودآگاه اشک تو چشمام جاری شد. نمی دونستم باید چکار کنم. کاش حداقل اونجا بودم . خیلی خیلی لحظات بدی بود، خدا برای هیچ کس نیاره به همراه بابام زنگ زدم _سلام بابا. _سلام پسرم. _چه خبر بابا ؟ _هیچی بابا، خبری نیست ولی داشت دروغ می گفت ، آخه از هق هق گریش می شد فهمید. _حسین راست مگه ننجون مرده؟ _آره بابا راست میگه کاش هیچ وقت دیگه پدرم رو تو این وضع نبینم . البته حق داشت چونکه نعمت مادر یه چیزیه که از دست دادنش خیلی سخته ، آدم هر چقدر هم که بزرگ شه باز بچه پدر و مادره . نتونستم دیگه با بابام صحبت کنم . هق هق گریه آقام صدای گریه منم در آورد ، شروع کردم بلند بلند جلوی بانک گریه کردن دست خودم نبود ولی نمی تونستم جلو خودم رو بگیرم . هر کی رد مشد بهم نگاه میکرد کاش گرگاگ بودم . اینجاست که دوری مسافت و فاصله ها نیش خودش رو به آدم می زنه. به امیدمونم که زنگ زدم تو راه بود داشت میرفت گرگاک واسه مراسم خاک سپاری اومدم شرکت کارامو به همکارم سپردم و به سمت خونه حرکت کردم. تو راه که به خانمم زنگ زدم از خواب بیدار شده بود و همین صدای منو شنید پرسید چی شده؟ گفتم اتفاق خاصی نیفتاده . ولی نمی دونم چرا اونم فکر کرده بود واسه مادرش (خدایی نکرده) اتفاق خاصی افتاده . خلاصه بش گفتم که چی شده .اونم خیلی خیلی ناراحت شد شاید چون گریه منوتاحالا به این شکلی ندیده بود. رفتم خونه بعد از زنگ زدن به عباس و رضا ، رضا گفتش که میاد و تصمیم می گیریم که چه جوری بریم. عصر اون پنجشنبه منو مهدی و رضا و حسین ومحمد( پسر عموم) با ماشین رضا حرکت کردیم به سمت ولایت که حداقل به خاکسپاری که نرسیدیم ولی شاید بودنمون اونجا تسکینی باشه واسه غم بی مادری پدرم . آره خلاصه حاج صغری هم به جمع رفتگان و به ملکوت اعلی پیوست . بابام می گفت که عصر روز قبلش اومده خونمون یه کم با هم حرف زدیم و رفته ، بش گفتم که شامو همین جا بمون ولی گفته که سکینه (عمم) واسم شام میاره ، شبم که مادرم رفته بوده بهش سر بزنه دیده بود که نشسته و حالشم خوب بوده عمم می گفت شب که براش شام برده بودم دیدم دراز کشیده بود منو که دید پا شد و خیلی ازم تشکر کرد می گفت که با همیشش فرق می کرد. آره شامشمو خورده بود و خوابید. صبح اول وقت پا شده بود کتریشو کذاشته بود رو ی چراغ وسط خونش ، نمازشو خونده بود بعدم هومن جا کنار چراغ دراز کشیده بودو همون جا جان به جان آفرین تسلیم کرده بود. خوش به سعادتش که خدا یه همچین مرگ با عزتی نصیبش کرده بود. روز پنج شنبه ، به راحتی و بدون درد از همه بیشتر مادرم خیلی ناراحت بود چرا که هم همسایش بودن و هم خیلی بهم وابسته خدا رحمتش منه الانم که تصمیم گرفتم که این خاطره رو ثبت کنم روز پنج شنبه است شاید روحش آزاد بوده و اون باعث شده تا یادی ازش بکنم . از هر کس که در موردش سوال بکنی جز خوبی و بی آزاری هیچ خاطره بدی تو ذهنش نیست . انشاالله که همنشین انبیاء (سلام الله) باشه ماهم همیشه به یادش خواهیم بود و انشالله باعث مغفرت ماهم بشه آمین برای شادی روح تمامی رفتگان یه صلوات و بعدم یه فاتحه بفرستید